سال سوم دبستان به پدرم گفتم امسال دوست ندارم با کیف و کفش کهنه ی خواهرم به مدرسه بروم گفتم دلم میخواهد مثل همکلاسی هایم کیف و کفش مخصوص خودم را داشته باشم از آن رنگ رنگی ها
نگفت نه اما خواست کمی صبر کنم، مدرسه ها شروع شد چند روز که گذشت دوباره همان حرف ها را تکرار کردم بعدش با عصبانیت فریاد زدم من از این کیف کهنه و کفش های وارفته خجالت می کشم پدرم صورتش سرخ شده بود و سرفه 
می کرداما من تمام حواسم به خواسته ی خودم بود چیزی طول نکشید که پدر از دنیا رفت روزی که مرد در همان عالم 
بچه گی فکر می کردم از حرف های من ناراحت شده دلم میخواست هیچوقت کیف و کفش نو نداشته باشم اما او برگردد ولی نشد
چند سالی گذشت دخترهای هم سن و سالم یکی یکی عروس می شدند و دنبال زندگیشان می رفتند اما ما چون نمیتوانستیم از عهده خرج و مراسم و جهیزیه بر بیاییم خواستگارها پا پس می کشیدند یک روز به مادرم گفتم لعنت به نداری کاش اصلا به دنیا نیامده بودم از این همه تحقیر بیزارم
و بعدش هر دویمان گریه کردیم چند ماه بعد که مادرم هم مرد باز همان حس بچگی آمده بود سراغم و فکر می کردم به خاطر حرف های من است آن روز دلم میخواست هیچوقت عروس نشوم و برای همیشه دختر آن خانه بمانم اما مادرم برگردد که نشد 
نمیدانم شاید همه چیز اتفاقی بوده اما من دیگر هیچوقت از چیزی شکایت نکردم و تا توانستم تحمل کردم 
حالا مدت ها از آن روزهای سخت گذشته به این باور رسیده ام که آدم ها از بی پولی نمی میرند  یا هر شرایط سخت دیگری
آدم ها از دلشان می میرند
از قلبشان وقتی امیدشان تمام میشود
راستش هنوز هم همان ترس کودکی را با خودم دارم، و در حرف زدن احتیاط  می کنم،  بعضی  حرف ها آنقدر تلخ اند که می توانند امید یک نفر را تمام کنند و مرگش را جلو بیندازند