زن وشوهری بیش از60سال بایکدیگرزندگی مشترک داشتند.آنهاهمه چیز رابه طورمساوی بین خودتقسیم کرده بودند،درمورد همه چیز باهم صحبت می کردندوهمه چیزراازیکدیگر پنهان نمی کردندمگر یک چیز.یک جعبه کفش دربالای کمدپیرزن بودکه ازشوهرش خواسته بودهرگز آن راباز نکند ودرموردآن هم چیزی نپرسد.درهمه ی این سالها پیرمردآن رانادیده گرفته بود اما بالاخره یک روزپیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان ازوحی قطع امیدکردند.درحالی که بایکدیگرامور باقی رارفع می کردند پیرمرد جعبه ی کفش رانزدهمسرش بورد.پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز رادرمورد جعبه به شوهرش بگوید.