روزی خورشیدوبادباهم درحال گفتوگو بودندوهر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری می کردند،باد به خورشید گفت:من ازتو قویترم وخورشید هم ادعامی کرد که قوی تر است.گفتند بییایم امتحان کنیم ،خب حالاچه طور؟
دیدند مردی درحال عبور است که کتی به تن داشت.باد گفت:که من می توانم کت ان مرد را از تنش بیرون بیاورمخورشید گفت پس شروع کن.باد وزید ووزید،باتمام قدرتی که داشت به زیر کت ان مرد کوبید،دراین هنگام مد که دید نزدیک است کتش را ازدست دهد،دکمه های آن رابست وبادو دستش آن را محکم گرفت.باد هر چه که کرد نتئانست کت آن مرد راازتنش بیرون بیاوردوبا خستگی تمام روبه خورشید کردوگفت:عجب آدم سرسختی بود،هرچه تلاش کردم موفق نشدم،مطمعن هستم که تو هم نمی توانی.خورشید گفت تلاشم رامیکنم وشروع کردبه تابیدن ،پرتو های پر مهرش رابر سرمردباریدواو راگرم کرد.مرد تاچند لحضه قبل باتمام قدرتش سعی در حفظ کت خود داشت دید که ناگهان هواتغیر کرده است وبا تعجب به خورشید نگریست،دید از آن باد خبری نیست احساس آرامش وامنیت کرد.با تابش مدام وپر مهر خورشیداونیز گرم شدودید که دیگر نیازیبه اینکه کت را به تن داشته باشد نیست بلکه به تن داشتن آن باعث آزار وازیت اومی شود.به آرامی کت را ازتنش بیرون آوردوبه روی دستانش قرار داد.
باد سر به زیر انداخت وفهمید که خورشید پر عشق ومحبت که بی منت به دیگری پرتو های خیش رامی بخشدو بسیار از او که که می خواست به زور کاری را انجام برساند قویتر است. 

نظرتون رو در مورد این مطلب بیان کنید